پاییز و زمستانهای زیادی را بی تماشا گذراندم آن روز هایی که یک پنجره آرزویی بزرگ برای من بود و من خاموش فقط منتظر خدا بودم شاید نکاهی از میان آسمان هایش به من بیاندازد و مرا مست نگاهش کند و خدا از پس همه دلتنگی های جوانی ام مرا به اوج داشتن پنجره هایی رساند که هر روز خورشید عاشقانه از ان میتابد.این روز ها به تمام گذشته که می اندیشم فقط به خاطرم می اید که ان روز ها هم برای خودش دلچسب و خواستنی بودند هر چند به وقت خودشان سخت گذشتند و امروز به این فکر میکنم که سال ها بعد همین ثانیه ها خاطراتی شیرین از زندگی ام خواهند بود و می خواهم که سخت نگذرند تا شیرینیشان در اینده چند برابر باشد.
بگذرید ثانیه ها عمر مرا خاک گرفت
من همین ثانیه را خاطره ای میسازم
میدانم زندگی همیشگی نیست حتی اگر راحت و بی دغدغه بگذرد حتی اگر غمناک و دلزده بگذرد میدانم خاموشی این جسم چه زود چه دیر سرنوشتی است که با قلمی بی پاکن نوشته شده و من هر چند امید وار به اینده لبخند میزنم اما شاید فردا خاطره ای بشوم و عکسی در میان آلبوم خانوادگی......دل بسته هم که باشم این دل ازان خاک است و بس....
دل من حرف نزن ساکت و خاموش بمان
عاقبت میپوسی در قفس تنگ غرور