پاییز و زمستانهای زیادی را بی تماشا گذراندم  آن روز هایی که یک پنجره آرزویی بزرگ برای من بود و من خاموش فقط منتظر خدا بودم شاید نکاهی از میان آسمان هایش به من بیاندازد و مرا مست نگاهش کند و خدا از پس همه دلتنگی های جوانی ام مرا به اوج داشتن پنجره هایی رساند که هر روز خورشید عاشقانه از ان میتابد.این روز ها به تمام گذشته  که می اندیشم فقط به خاطرم می اید که ان روز ها هم برای خودش دلچسب و خواستنی بودند هر چند به وقت خودشان سخت گذشتند و امروز به این فکر میکنم که سال ها بعد همین ثانیه ها خاطراتی شیرین از زندگی ام خواهند بود و می خواهم که سخت نگذرند تا شیرینیشان در اینده چند برابر باشد.

بگذرید ثانیه ها عمر مرا خاک گرفت

من همین ثانیه را خاطره ای میسازم

 

میدانم زندگی همیشگی نیست حتی اگر راحت و بی دغدغه بگذرد حتی اگر غمناک و دلزده بگذرد میدانم خاموشی این جسم چه زود چه دیر سرنوشتی است که با قلمی بی پاکن نوشته شده و من هر چند امید وار به اینده لبخند میزنم اما شاید فردا خاطره ای بشوم و عکسی در میان آلبوم خانوادگی......دل بسته هم که باشم این دل  ازان خاک است و بس....

 

دل من حرف نزن ساکت و خاموش بمان

عاقبت میپوسی در قفس تنگ غرور

 

 

تنهایی....

 

 

باد میوزد

از همان باد هایی که به خاطر میآ وری

پاییز مزه همیشه اناری را  ندارد

که روزی عاشقانه تقدیمت میشد

و برگ ریزانی که حوالی دلتنگیت

بوی نم خاطرات میدهد

......اینجا برزخی است

از دانسته  های ندانسته

که به بند گریه ام کشانده

و دلم میسوزد برای این ثانیه هایی که مخدوش کرده است

باور شاعرانه مرا.....

و من همچنان امید وار به امید

زندگی نامه ام را پر میکنم....

 

 

این روز ها مگر کسی از شعر سر در می آورد

چند خط مینویسد به نام شعرش در بر می آورد

در خط اول سخن از  شمع و  وبلبل و عاشقانه ها

در خط دوم خاطراتی از رنج های یک خر می آورد

بلند بلند میخواند به هر که میرسد شعرش را دریغ

نمیداند اراجیف او دمار هم از ادم  کر می آورد

چاپ میکند نوشته هایش را به نام شعر معاصری

که هر کلمه اش از بی سوادی شاعرش خبر می آ ورد

پست مدرن بی وزنی بی هدف خط خطی کردن است

کار او که میگوید نوشته هایش  گفته هایش هنر می آورد

شهریار مشاعره میکرد شعر هارا از حفظ میگفت

مشاعره میکند زور میزند انگار خمیر نان ور می آورد

حافظ که شعر مینوشت ققنوس می افرید با کلمات

مینویسد با افتخار انگار پرنده ای بی بال و پر می آورد

دیوان میکند هر انچه را که به نام شعر ثبت کرده است

تفعل به دیوان میزند برای مردم سراپا شر می آورد

این روز ها مگر کسی از شعر پند میگیرد و درسی

این نوشته ای جدید برای قدمت شعر خطر می آورد

 

 

 

 

عشق خطا  و عاشقی انتقام جوانی از دل بود

قلب..................

به دور قلبم اضطراب تار تنیده

چه چیز ها که قلبم تا به حال ندیده

شنیده ها تیر میشوند با شتاب

حس و حال بودنش دیگر پریده

میتپد تند تند ولی  بی احساس

گرچه گوشت و روحش را چیزی دریده

چیزی از نوع دلتنگی و غم شاید

که سال هاست مفت برای خود خریده

به دور قلبم حصار تیغ گریه و اشک

محتوی عاطفی اش را خوب  خوب مکیده

خواب کابوس هر ثانیه از شبزدگی

رویای روز های سبز را کمی همدیده

قلب من خسته است از ترس دلتنگی

در جوانی پیر و دلسرد است و آری تکیده

 

 

یاد......

نشستم زیر بارون با یادت تا همبشه

رفتنت اون روز بارونی فراموشم نمیشه

روبروم نگاه خستت انگاری شعر جنونه

درد سنگینه جدایی از تورو کی میدونه؟

من و درد  همنشینیم توی تاریکی  شبها

قصه هزار و یک شب  شده درمون واسه دردا

نکنه قصه اخر قصه جدایی باشه

سرنوشت من و تقدیر تو سهم قصه ها شه

من و بارون کارمونه از تو خوندن از تو بودن

روز و شب فرقی نداره  اه کشیدن از تو سوختن

پلک هامو نبستم اما انگاری خوابه ..نباشی

توی کابوس جدایی کاش بیای ستاره باشی

 

 

من از این جمله جدا نیستم که خاموشی من نزدیکتر از

 

 

طلوع صبح فرداست....به خاطرم بسپارید.....

نامه......

سلام .....

مثل همیشه گذشته های دور برایت نامه مینویسم نامه ام اینبار جوهری نیست روی خط های صاف برگه ای بی آ لایش اینبار نامه  ام به اندازه همه دلتنگی هایم به رنگ همه گریه هایم و به روشنی همین باران بهاری است....حالت چطور است؟مثل همیشه با لبخند  باش که هنر زندگی میآموزد .کجای زندگی پیچ و تاب میخوری؟در جاده هموارش یا در گرداب طوفان زده اش یا در آرامش خواب شبانه به آینده ات رنگ میزنی؟نمیدانم کجایی خیلی وقت است ندیدمت نه از دور  نه از کوتاهی فاصله....شاید اگر ببینمت تو مرا نشناسی من عوض شده ام مثل ابری که باران میشود یا مثل آتشی که خاکستر .......کار و بارت چطور است هنوز هم در بازاز عشق محبت واقعی میفروشی یا تو هم تغییر شغل داده ای به فروش عشق های قاچاق؟نمیدانم خیلی وقت است سراغی از تو ندارم خبر ها این روز ها دیر دیر میرسد اخر کلاغ ها هم دیگر حال و حوصله خبر چینی ندارند تو این اوضاع به هم ریخته رابطه ها.....راستس دیشب باز خوابت را دیدم همان خواب همیشگی یادت که هست همان خیابان و منو و تو و .........من چی هنوز هم به خواب هایت سر میزنم یا  رویاهایت هم ویزا میخواهند؟ نمیدانم خیلی وقت است که حس میکنم خواب هم برای من غریبه شده .از خودم بگم؟باشه من این روز ها با خدا بیشتر این و اون ور میروم آخر خدا هم مثل من تنها شده ما خوب با هم جور شده ایم و به قولی با هم چای هم مینوشیم مزه چایی های خدا عجب طعم مهربانی میدهد تو هم امتحان کن......راستش خدا هم کمی ازت دلگیر است به من نگفت چرا تو ازش بپرس.شاید با تو دوست شود و من و تو و خدا حسابی میشیم رفیق فابریک . دلم برایت خیلی تنگ است لااقل کمی برایم بخوان مثل گذشته های نه جندان دورمان یا شاید کمی هم اسم من را صدا بزن نه دور نیستیم هر چند هستیم اما من میشنوم امتحان کن..........

به اخر نامه که میرسم دلم یادش می افتد که اوه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه چقدر حرف ناگفته دارد اما بماند برای دلنوشته های بعدی شاید در این مدت ازتو هم خبری برسد...

ملالی نیست جز دوری شما

برایم بنویس

دوستت دار م ا ی حقیقت رویایی

به امید دیدار در خاطره

عاشق همیشگی تو..............................

بهار.....

 

 

چقدر دلتنگت بودم ..به آن اندازه ای که شاید در تجسم احساست نیز نگنجد..رفته بودی با همان ترنم همیشگی عشق که سر آغاز همه بودن های معنی دار است و اینک باز میگردی با همین یک لحظه از تبسم پایان انتظار...شاید ترا به اندازه ۳۰ سال عمر میشناسمت اما هر بار در دیدارت انگار تازه ترین مهربانی را میبینم و ترا دوست میدارم با همین قلب که با آمدنت به غصه هشدار میدهد که بار و بنه ات را جمع کن که مسیحا نفسی می آید....اینجا من با یک آغوش از  زندگی نشسته ام تا اولین پیشوازت با دسته گل عشق باشم تا تو نیز اولین شکوفه ات را به نام من بزنی.....و من نام ترادر هر برگ از این زندگی همیشگی کنم ...بهار

 

 

 

 سال نو و بهار مهربانی سرسبزی بر همه دوستان مبارک و فرخنده باد

 

 

 

 

کاش 5

 

 

من را کسی ندانست که هر شب با اشک زندگی مشترک میکنم هر چند بین ما عشقی از نوع محترم نیست. من از خود دلگیر تر از ابرم که او میبارد و دل من در تنگنای خفگان نمیداند برای که از خویش ببارد و همیشه خلوت غم انگیز شبانه برایش آخرین و اولین کنج گریه است .به باران که نگاه میکنم در آن سوی شیشه پاییز زده گویی هوای تو به سرم میزد که آفتابی بشوم و آسوده به تو لبخند بزنم و انگار که همیشه در این احساس خواهم ماند . حق با من است که میترسم از این بودن که نهایت رفتن است و ترشح عمر با سرعتی وصف ناپذیز از ساعت این را ثانیه به ثانیه برایم مکرر می سازد و من میخواهم باشم و نخواهد بود  وشرمنده ام که نمیدانم کجایی ام.......حق با من است که دلم خیلی میسوزد نه در آتش نداشتن ها که در سردی چند نگاه بیگناه که گویی دنیا را برای همیشه به فراموشی داده اند.آه باران اسطوره همیشگی عشق من که نام ترا همیشه به نام باران بر نوشته های اندوه ناکم سایبان میسازم چقدر ترا میستایم به اندازه ای که وقتی نیستی حتی با ابرهایت هم عشق بازی میکنم من از این دلتنگی خسته تر  از همیشه ام که حتی در اوج بلندترین لبخند چشمانم تر  آلوده غصه هاست....کاش بادی می آمد و با تکیه بر ان گذر میکردم از این افسون زدگی هر لحظه ام هرچند تکیه بر باد نیز وهم آلود تر از تکیه بر شانه های اوست...کاش بارانی میآمد و آب میشدم در قطره های زلال و نفوذ میکردم به سنگ ترین قلب ها.....هر چند هم آب شدن با باران سخت ترین اتفاق برای باور من است...کاش..............(

من و تو و او...(4)

 

 

 

 

من چشم دارم دو چشم برا ی دیدن  برای دیدن همه آنچه که یا دیدنی است یا نه....من دروغ را میبینم که چقدر راحت از بطن دهان کثیف زاده  و بزرگ و بزرگ و بزرگ میشود و آنقدر رشد میکند که دیگر در ظرفیت خودش هم جای نمیگیرد به یاد دارم همان چوپان دروغگوی معروف تر از خودش ...من میبینم دست های آلوده ای که دستکش مهربانی را روکش میکند و نجس ترین احساس را تقدیم میکند باشد که غسل هم بکنی فایده ای ندارد ...من میبینم هر روز در این شهر در این اجتماع خنجر پنهان به دست  دراین شلوغی ناکس و کس میبینم که گرسنگی امان از روده ها بریده و شکم حکم گرفته تا  برای مد هم که شده حرفی نزد شاید تنها دلخوشی اش سایز مانکنی اش باشد من میبینم که او به مدرسه میرود و او ایستاده با چشمهای دوخته به سه رنگ قرمز و زرد و سبز تا شاید برای دلی مهم باشد او میخورد او منتظر میماند او میخندد او منتظر میماند او برمیگردد او منتظر میماند او میخوابد  و ا و سردش است ...من میبینم سادگی را زندانی میکنند و چاپلوسی را عزیز  و دل را به حرمت مهربانی اش محکوم و هرگز نمیفهمند.....من خیلی چیز ها میبینم  اما من را تو را شاید او را که میخواهد دیده شود کسی نمیبند مگر خدا به انها چشم نداده؟؟؟داده دو چشم داده مثل من و تو اما آنها از همه اینها فاکتور ندیدن میگیرند و آینه ای میسازند که فقط تصویری به نام خویش  تا ابد حک شده در آن است ......

عزیز من...3

 

ای عشق من

 تازه ترین حادثه

 تو کهنه از بودن منی

ای نامی همیشه از عشق ابدی

فردا دلی گم کرده دارم

که حتی در نفرت از تو

به تو به نگاهت جوری از دوست داشتن مینگرم

به تو

همان اتفاقی که هنوز هم در آغوش کشیدنت

اناری ترین مزه زندگی است

من شاعر نیستم

اگر حرفی میزنم از تو

برای توست و همین واژه هاست

که نفس کشیدن را در تنگنای دوری

میسر میکند.

جملات...2

میشکنند اما درست وقتی میفهمند که برای ترمیم باید جانشان را بدهند.
له میکنند اما زمانی متوجه میشوند آب رو رفته و باید دریایی مهیا کنند.
خرد میکنند اما لحظه ای میبینند که باید قلبشان را تکه تکه کنند.
میخندد اما زمانی میفهمند که مجبورند تا ابد گریه کنند.
درست بشکنیم نه دل را که کینه را...درست له کنیم نه احساس را که غم را...درست خرد کنیم نه مهر را که سنگدلی را و درست بخندیم نه از مسخرگی که به شادی ها تا مجبور نشویم تا ابد گریه کنیم.

شب خیالی....(1)

آسمان تاریک بود

ومن آن ماه قشنگ را

نفس پاک درخت را

با صدای تر باران

روی بام دل خود حس کردم

خدایا چه شبی است

نظرم روی قالی افتاد

چه سرخ بود

دلم از هر چه در آنجا بود

به لرزش اقتاد

زیر تاریکی شب

میشد خلوت ماه را بو کرد

میشد گل قالی را کند

و درون باغچه بیرون جدایی کاشت

و با ترانه ای همراه کرد

ماه سوسو میزد

آسمان پر بود از نور سفید

روی این روسری مشکی شب

میشد از مانع تنهایی پرید

خواب چشمان قشنگ ماه را

مثل زیبایی صبح آبی کرد

کاش ماه اندکی میخوابید

بیتابی کرد در دلش

و شهاب عشق با یاس سپید

آسمان را رویایی کرد

شب بود و لی ماه قشنگ

مهتابی کرد دامن شب را.......

 

 

 

 از سروده های دفتر"هوای عشق"

۷۷/۹/۲۶

 

 

 

به زودی در این وبلاگ اشعار تازه ای از همین نویسنده به انتشار خواهد رسید منتطر باشید.......

 

 

 

 

 

همه شعر هایم سوخت ...........

                                 

 

دور ها زمانی بود از جنس دوست داشتن شبیه یک جرعه آب خنک ....آن دور دست ها عشقی بود اسطوره ای که از کوروش هم قدمتش بیشتر بود شبیه باد وزان در کوچه تنگ قدیمی...زمانی دو عاشق بود دلواپس تر از نگرانی برای لحظه دیدار مثل ماهی خسته از تنگ بلور کدر....

 

اینک همه اینها را کتابی کرده اند خاک میخورد در کتابخانه فراموشی ......عشق اسطوره ای نوشته من و تو.....

 

 

 

 

هشدار میدهم به زندگی

لباس بدبختی اش را عوض کند

وگرنه گشت ارشاد دلم

 خواهد برد اورا به زندان مرگ .......

 

 

  شانه ام شکسته از سنگینی کثافت نگاه....ماموران شهرداری به دادم برسید.........

...............

 

قصه را تمام کن با همان کلاغ که به خانه اش نرسید من قصه ای نو دارم با یک خانه تازه برای کلاغ............

 

نه اگر من در این صدا هزار بار فریاد شوم باز در انتهای عشق تو سکوتی بیش نیستم

 

ترا دوست دارم ای تپش همیشگی عشق در من و به اندازه هر ثانیه از عمرم ترا میستایم  .از آسمان که بپرسی میگوید در آبی ترین نگاهش و در ابریترین سلامش ترا میبینم که از لبخند عشق باران شده ای از زمین که بپرسی میگوید در هر ذره از خاکش بذز عشق ترا میکارم تا هر لحظه و جودت را تازه تر ببینم از قلبم که بپرسی میگوید نام ترا با هر ضربان تکرار میکنم تا ترا همیشه داشته باشم.دستانم هر چند کوچک اما بزرگترین عشق را تقدیم تو میکند تا تو ناب ترین عاشق گرمی دستانت را شاهد دستانم کنی.هر چند از تو حرف زدن به اندازه دریا ها هم کم است اما بگذار تا در این دلتنگی از تو سخن بگویم که و جودم از هیجان عشق تو میلرزد باشد که سال هاست عاشق تو ام اما هر روز بیشتر از روز پیش به تو عادت میکنم و ترا دوست دارم وبمان همیشه در لحظه های خستگی ام تا عاشقانه نام ترا تا ابد فریاد زنم.......

تقدیم به همسر مهربانم

شب یلدا

 

شب یلداتون همیشه گرم باشه خوش اومدی زمستون

 

 

از شب تلخ نبودن شب یلدا چی میدونم

جز همین جمله که تا آخر شب تنها میمونم

 

شبی که ستاره هاشو خط زده دست جدایی

چند شب یلدا گذشته آخه کی پیشم میایی؟

 

بوی تنهایی گرفته قامت سرد زمستون

کی مارو جدا نشونده از یکی شدن تو بارون

 

قصه های شب یلدا قصه عشقه و شادی

کاش که تو قصه با هم بودنو یادم میدادی

 

دل تنگم پره از غربت یک لحظه نفس

شب یلدا واسه من شب نشده شده قفس

 

کاش دیگه دور نمونه دست های سرد انتظار

شب یلدا بگیریم ما توی شب های بهار

من ..............تو

 

تو در هیچ و پوچ

معنی یک کلمه شدی

از ترس فراموش کردنت

حفظت کردم

و جایی نوشتمت که میخواستم هم  پاک نمیشد

من

واژه ای شدم

در هیاهوی چشمهایت

و گم شدم

پاک شدم کسی ندید

جایی من را ننوشتی

و هر لحظه محو شدم

اینک تو هستی

در قلب تنها تسخیر شده از  کلمه تو

من نیستم

در تپش های تاپ و توپ زندگیت...............

 

 

باز هم جمعه آمد عصر غم انگیزش بیداد میکند تنها هم که باشی دیگر وای به حالت که جمعه خفه ات نکند شانس بزرگی داری تلوزیون را هم که بهتر است اصلا روشن نکنی که فقط پول برق زیاد میاید و لا غیر ...مدرسه و دانشگاه هم که نمیری تا بروی سر درس و مشق فردا ...ای یادش بخیر مدرسه که میرفتیم و جمعه که میشد با چه حسرتی به پدر و مادرم نگاه میکردم و در دل آرزو میکردم که منهم مثل آنها درس و مشق نداشته باشم و بنشینم سر سریال های تلوزیون حالا که بزرگ شدم با حسرت به بچه هایی نگاه میکنم که با کیف و کتاب به مدرسه میروند و افسوس میخورم که ای کاش همیشه بچه میماندم.

دلم تنگ است کجایی کودکیها

کجایی کیف من مشق و کتابم

کجایی نیمکت ها  همکلاسی

کجایی زنگ ورزش یا حسابم

نوشتن از آن روز ها حتی به تعداد هزاران هزار کتاب هم برای من و دل تنگم کم است.نیمکت های چوبی در هم شکسته که تا میخواستی تکانی به خود دهی جر وجر صدا میداد شاید الان برای همیشه از مدرسه ها بیرون انداخته شده اند بی انکه کسی از آنها یک تشکر خشک و خالی بکند تخته سیاه هایی که نوشتن روی آنها آرزویی بس بزرگ بود الان شاید وایت برد هایی هستتند که جایشان را گرفته اند دفتر های کاهی که اصلا به دل نمینشستند الان اصلا نیستند که بخواهند هم به دل بنشینند

جمعه که میشد باید حمام میکردیم با آبگرمکن نفتی آن هم در زیر زمین تازه نرم کننده و شامپو های خارجی هم که نبود موهایمان زبر میشد و بعد از حمام هم پدر روی بخاری نفتی موهایمان را خشک میکرد تا سرما نخوریم مدل موهایمان دیدنی بود

 

چه صفایی داشت همه اینها

دلتنگتم کودکی

 

 

 

سکوت که میکنم تازه یادم می افتد که حرف هم یزنم فرقی نمیکند چون قدرت ایستادگی بر حرفم را ندارم و زودتر از آنچه انتظار میرود اشک روی گونه هایم میلغزدو زود تسلیم میشوم هر چند اصلا خوش ندارم همه باشم جز خودم...این روز ها هم خوب یاد کرفته ام که صبوری کنم از اول تا آخر شاید ایوب  پیامبر هم از این همه صبر من به لب بیاید اما دنیا چنان برایم چرخیده که جز صبوری کاری از من برنمیاید و خدا تنها سنگ صبورم میداند چرا؟؟؟

همه را دوست دارم از کسی بدم نمیاید شاید هم می آید ومن تظاهر  میکنم که همه انسانند و حق انسان بودن دارند حتی آن آدم برفی که عمرش تا سرماست و دماغش هم نیاز به عمل زیبایی دارد  آخ که این همه دلسوز بودن هم خوب نیست که دلت حتی برای پیرمرد در حال عبور از خیابان هم بسوزد و شاید برای گربه ای که از سرما انقدر پف کرده که بانمک تر از همیشه به نظر میآید اما فقط به نظر میاید .مرور خاطرات گذشته هم که برایم پایانی ندارد از سه سالگی ام را بلدم مرور کنم اون روزها من یک بوت قرمز رنگ داشتم یادم هست که سه چرخه ام چقدر به نظرم یزرگ می آمد حتی به یاد دارم چقدر اون شکلات با طرح بابا نوئل رو دوست داشتم هنوز هم که هنوز ه از کوچه قدیمی که مهد کودکم و مدرسه دوران ابتدایی ام هست هر از چند گاهی عبور میکنم وساختمان نیمه فرو ریخته کودکستان بنفشه رو با حسرت نگاه میکنم ودلم چقدر برای کودکی  ام تنگ میشود......

خلا...

 

به نوشته هایم اعتماد کن

من رفتنی ام

چه فرقی میکند

چه از دنیای تو چه از دنیا.....

 

باورم نکردی

حتی با اشکهای خسته از ریختن

چه فرقی میکند

حال این چشمها برایت

که دیگر ترا نمیبیند

چه فرقی میکند به تو کور باشند یا به دنیا....

 

دست هایت را بستی

آغوشت قفل شده است

من بیرون از همه چیزم

در خلایی از نفرت

چه فرقی میکند در کنارت باشم یا نه.......

 

اسارت

 

 

با سکوت آغاز کردیم

و با سکوت

به خط پایان رسیدیم

بی هیچ وسوسه دوباره ای

نگاه ما غریبه از هم

به دور تر ها نگریست...

هنوز اندازه سلام ها

حتی ثانیه ای نبود

و انباشته از مهر مرا

بار دیگر

به اسارت ناباور عشقت

به بند کشیدی.....

 

         ای کاش تمام روز هایم       رویای عجیب یک شبم بود

        ای کاش کسی ز جنس مردی     در فکر من و تاب و تبم بود

 

 

 

 شبیه هیچکس هستی

          شبیه باد پاییزی............

و من مزرعه ای در سکوت

    تلاطم نگاهت را دوست دارم...........