پاییز انتظار

 

  

پاییز انتظار

آفتاب کم کم در حال غروب کردن بو د وآسمان با رنگ های قرمز و آبی بازی میکرد.تکه ابر های کوچک به این سو وآن سو میرفتند و نسیم آرامی نیز شاخ و برگ درختان پاییزی را تکان میداد. پنجره تا نیمه باز بود وبوی انتظار از آن وارد اتاق کوچکم میشد خوب میشد فهمید که این بو از کجا میاید.باد برگ کوچک زردی را از میان پنجره به اتاقم آورد ان رابرداشتم وآرام نگاهش کردم انگار لبخند خشکی روی لبهایش بود پرسیدم:از کجا امده ای؟چه برایم اورده ای؟  لب باز کرد تا بگوید............

مادرم در اتاق را گشود و لبخندی زد و گفت:آماده ای ؟ دیر میشود.گفتم:من سال هاست که آماده ام سال هاست که برای همچین لحظه ای ثانیه شماری میکنم.....اما.....انگار همه اینها را در کنج دلم برای خودم میگفتم نه مادرم میشنید ونه برگ خشک . 

من و مادرم به سویا آینده ای که در انتظارش بودم راهی شدیم سال ها پیش رفته بود و مرا با کوله باری از تنهایی به امید دیدارش ترک کرده بود در ان لحظه به چه می اندیشیدم من میدانستم و او.....هر چه به او نزدیکتر میشدم احساس میکردم از او دورم دورتر از تمام دورتر های دنیا.

وقتی خورشید کاملا غروب کرد ما نیز به آنجا رسیدیم مثل این بود که سالها در راه بودیم مادرم نگاهی توام با لبخند به من کرد وبدون حرفی زنگ در را زد در دلم گویی طوفان غوغا میکرد.در باز شد و از پله هایی که من را به سود اینده می برد بالا رفتیم

خاله با دیدن ما به سویم امد و من را سخت در آغوش کشید و گفت:چقدر خانم شدی مهتاب دلم برات خیلی تنگ شده بود........

لبخندی زدم و به دنبال مادرم وارد خانه شدم .چشمانم به دنبال سفر کرده ام بود روی یکی از دیوارها عکسی از دوران نوجوانی اش بود چقدر نگاهش ارامم میکرد اما گویی غریبه بود غرق در نگاهش بودم که با صدای مادرم از رویا بیرون آمدم

-پس امید کجاست؟

خاله نگاهی به من کرد و گفت:غروب خورشید ودرخشیدن ستاره ها رو دوست داره رفته پشت بام.شوق و دلهره عجیبی وجودم را گرفت بدون مکث به طرف پله های پشت بام رفتم و تا دو پله مانده به آخر دویدم ایستادم ونفس عمبقی کشیدم در دلم انگار دریایی خروشان وجود داشت موج های انتظار به دیوار لرزان دلو میخورد وتنم میلرزید چشمانم را بستم و ارام به خودم گفتم:انتظار دیگه تموم شد برو ...برو امید منتظرته....

دو پله اخری را هم بالا رفتم و وارد پشت بام شدم  امید را دیدم که پشت به من ایستاده و آسمان را نگاه میکند با قدم های لرزان نزدیکش شدم.هر چه جلوترمیرفتم دلم بیشتر میلرزید ایستادم ویا صدای لرزان گفتم:امبد.......به طرف من برگشت چقدر عوض شده بود اما چشمان سیاهش عاشق ترین نگاه بود. لبخند شیرینی زد وگفت: بالاخره انتظارم تمام شد.... بالاخره دیدمت هیچ وقت فراموشت نکردم مهتاب. اشک چشمان هر دوی مارا تر کرده بود پرسیدم :چه کردی به کجا رسیدی؟ آهی کشید و گفت : دلم سوخت وخودم سرگردان شدم دلم پیش تو بود وفکرم مشغول درس خواندن همه امید وانتظارم تو بودی بود گل مریم همیشه تورو به یادم می آورد

هنوز هم مریم دوست داری؟ اه سردی کشیدم و گفتم؟خیلی به اندازه همه این دلتنگی ها.امید ادامه داد:این پنج سال برام مثل پنج قرن گذشت میترسیدم برگردم ببینم ازدواج کردی همیشه این کابوس رو داشتم شبها با عکست حرف میزدم خیلی دلتنگت بودم مهتاب....

دستم را میدان دستانش گرفت و فشرد چقدر احساس آرامش میکردم خندیدم و گفتم : هنوز مثل اون روزها بچه ای .کاش اصلا نرفته بودی میخام حس کنم همیشه بودی ....خوب میفهمیدم چقدر به او وابسته ام دلم میخواست خودم را در آغوشش بیاندازم و تا ابد کنار خودم نگهش دارم.

امید چند قدمی از من دور شد ودر حالی که به شب خیره بود گفت : شب زیبایی است نه؟ گفتم : تا تو باشی آره اما بدون تو چیزی به نام زیبا وجود نداره امید تورو خدا نرو پیشم بمون...اخم کرد وچیزی نگفت مدتی سکوت حاکم شب ما شد کاش میفهمید در دلم چه  میگذرد.روی زمبن نشستم سرم را روی زانو هایم گذاشتم و چشمانم را بستم .گفت : زانوی غم بغل کردی؟یعنی ازم خسته شدی؟ نیم نگاهی به او کردم چقدر ساده نگاهم میکرد...امد و کنارنم نشست وگفت : یادت میاد رو همین پشت بام بود که همه چیز شروع شد...؟

گفتم : ولی اصلا دلم نمیخواهد که همه چیز روی همین پشت بام تمام شود.پرسید : چی؟ عشق یا دیدارمون؟ گفتم : هر دو. لبخندی زد وگفت :عشق نه ولی دیدارمون بالاخره تمام میشود اما برمیگردم مهتاب تنهات نمیگذارم  ما یا ابد مال هم هستیم وکنار هم میمونیم فقط سه سال مونده تا درسم تموم بشه صبر کن و انتظار بکش.آهی کشیدم وگفتم :نمیدونم با چه مدادی بکشم قرمز سبز شاید هم سیاه...؟؟

خندید و گقت :زتدگی مثل یک درخت است  توی فصل بیرنگی میمونه  وانتظار میکشه تا بهار بیاد و دوباره سبز بشه حالا تو اون درختی که تا بهار باید مقاومت کنه....

مدت ها در خلوت شب با هم حرف زدیم.امید لبخند کمرنگی را که روی لب هایش بود به دست فراموشی سپرد  وغم تو نگاهش نشست نگاه غمناکی به من کرد وگفت :زمان خیلی زود میگذره  مثل افتادن برگ خشک از درخت  کاش میشد زمان را متوقف کرد میدونی مهتاب یه اسمون آبی هیچ وقت آبی نمیمونه و حتی بارون هم بالاخره بند میاد اما عشق من و تو ابدی خواهد بود پایانی واسه ما نیست . زمان گذشت و لحظه ای رسید که باید با امید وداع میکردم انگا ر خواب بودم نمی خواستم از امید جدا بشوم اما سرنوشت  قدرت عمل بیشتری داشت با صدای مادرم به خود امدم به امید گفتم :من دارم میرم .نزدیکم شد دستانم را میان دستانش گرفت وگفت: فردا بیا تا با هم خداحافظی کنیم تا سه سال دیگه....دستانم را رها کردم وبا بغض سنگین دلتنگی پله ها  را پایین رفتم  وبا مادرم به خانه برگشتیم.اتاقم سوز عجیبی داشت پنجره هنوز باز بود و برگ خشک روی میزم با حرکت ارام نسیم تکان مبخورد وبرگ را برداشتم وبه یاد این روز در کمد گذاشتم و گفتم :تو هم دلت گرفته واسه بهار؟با هم منتظر میمونیم تا سفر کردمون بیاد.......... 


                                                                                           

  

درد دل.....

درد دل....

 

 

 

          دلم گرفته از بی رحمی

از تفاوت اشک ها

از ندامت ناکس ها......

کسی بیدار است ؟

کسی میداند بهشت را کجا ساخته اند؟

کسی میداند تجاوز هر چند نه از نوع جنسی بیداد میکند؟

اینجا کجاست واقعا؟؟؟

نفس کشیدن در اسارت یا زندگی تسلیمی.......   

    دلم گرفته از رفتن گذشته 

آمدن تمدن عصر حجری 

وپیشرفت الکی علم وبیماری..... 

شبها ازرده اند  

از تراوش بی امان اشک 

روز ها    

  سر خورده اند از بیکاری دست ها 

و سفره های بی نان..... 

وابستگی بی جهت را پاسخی نیست  

وقتی روزیت در دامان اطاعت است 

     دلم سخت گرفته 

 از تکامل دروغ 

و تولد کثافت 

از ساختگی رفتار  

و پشت صحنه محبت..... 

                     دلم از این زنده بودن گرفته.....